میشل باتیستا معروف به باتیستا در 18 ژانویه ی 1969 (دی ماه 1348) در ویرجینیا به دنیا آمد.
تنها یک ساله بود که همراه با خانواده اش به واشنگتن دی سی مهاجرت کردند در دوران نوجوانی زندگی سختی داشت و مشکلات زیادی من جمله طلاق پدر و مادرش رو در همان دوران کودکی به چشم دید او با دستان مادرش بزرگ شد روش تربیتی او گاه گاهی باعث این میشد که او دست به کارهای نادرست بزند علاقه ی شدید او به ورزش هم یکی دیگر از ویژگی های غیر قابل انکار او بود.
با توجه به فشارهای مالی او به دنبال کار رفت و در کاباره ها و دیسکو ها به عنوان مسئول امنیتی مشغول این کار شد و در کنار اینکار به بدنسازی نیز میپرداخت.
زمانیکه 28 سال بود و در یکی از نمایش پرورش اندام حضور داشت با دو تن از افرادی که دستی در رشته ورزشی کشتی کج داشتند آشنا شد و آن افراد با توجه به فیزیک و استیل ظاهری اش اونو به یکی از مراکز رستلینگ بردند که باتیستا پس از نارضایتی از وضعیت موجود اونجا رو ترک میکنه و نزد سامون وایلد میره و در باشگاهش زیر نظر او کار میکنه وایلد که استعداد بالای باتیستا رو میبینه اونو به لیگ دبلیو ایکس دبلیو که در اون زمان یکی از شاخه های دبلیو دبلیو اف بود میبره باتیستا در اونجا هم موفقیت کسب میکنه و مدیران دبلیو اف
A place where no one follows me
(من می روم) جایی که فردی دنبالم نباشد...
I walk alone
I walk alone
Yeah
I walked for miles inside this pit of danger
من مایلها(کیلومترها) در این چاله ی پر ازخطر می روم
I've swallowed down a thousand years of anger
من هزار سال خشمم را به گلو فرو می برم..
A place where no one follows me
(من می روم) جایی که فردی دنبالم نباشد...
I walk alone .
هر داستانی شروعی دارد . شروع داستان من در واشنگتن دی سی و در سال 1969 بود . واشنگتن دی سی در دهه های شصت و هفتاد و هشتاد یکی از فقیرترین منطقه های کشور بود . قتل یک چیز متداول بود . و کراک و کوکائین تازه وارد بازار شده بودند . زندگی برای کودکان حتی از زندگی در خیلی از کشورهای جهان سوم هم بدتر بود . سیاستمداران فاسد بودند . بی خانمانی به اوج رسیده بود . و حتی مردم پابند به قانون پلیس را به چشم دشمن می دیدند .
ولی برای من خانه بود .
من این حرف را نمی زنم که شرایط بد و جنایی وقتی که در حال رشد بودم روی من تاثیر نگذاشت . این طور نبود که من در یک شرایط .......
امن و دور از بقیه زندگی کنم . حتی قبل از این که نه ساله بشم سه مورد قتل در حیاط پشتیمان اتفاق افتاد . در شرایطی که واشنگتن برای خیلی از مردم محل خیلی بدی بود ، برای من این طور نبود . و دلیل بزرگش مادرم بود .
خانواده
من در 18 ژانویه سال 1969 به دنیا آمدم .
به دلایل عجیب تاریخ تولد موضوع مهمی در کشتی کچ جهان محسوب می شود . وقتی که تازه کارم را شروع کرده بودم یک نفر در جایی نوشت که من در سال 1966 به دنیا آمدم . این تاریخ به دلایلی خیلی بین مردم مورد قبول واقع شد . تاریخ های دیگری هم هستند که خیلی عمومی شدند . تاریخ های خیلی زیادی . در نتیجه وقتی که من تاریخ درست را می گویم خیلی از مردم فکر می کنند که من در مورد سنم دروغ می گویم .
من به خدا قسم می خورم که این مسئله به موضوع بزرگی تبدیل شده .
همین هفته ی پیش یه پسری به دوست دخترم گفت که من در مورد سنم بهش دروغ گفتم گفت که من واقعا سی و هشت سالم نیست . گفت که من چهل و دو سالم است . شاید می خواست بپرونتش نمی دونم .
من در مورد تولدم دروغ نمی گویم . من سعی می کنم که در مورد هیچ چیزی دروغ نگم . ولی حداقل اون طوری نه . این یک راز نیست که من دیر به این حرفه آمدم .من وقتی که وارد کشتی کچ شدم تقریبا سی سالم بود . این سن برای شروع کار یک کشتی کچ کار خیلی دیر است . من هیچ وقت در مورد سنم دروغ نگفتم و احمق نیستم که الان این کار را بکنم . حداقل اگر می خواستم دروغ بگم نمی گفتم که سی و هشت سالم است و دست کم پنج سال از سنم کم می کردم .
من یک خواهر دارم که تقریبا یک سال بعد از من به دنیا آمد . پدر و مادر ما برای نام گذاری ما خیلی حوصله نداشتند . من اسم پدرم را روی خودم گذاشتم دیوید مایکل باتیستا و خواهرم اسم مادرم را روی خودش گذاشت دنا رید باتیستا این جوری برای مردم آسانتر بود که اسم های ما را به خاطر بسپارند .
( تلفظ اسم من در کشتی کچBatista است ولی در شناسنامه ام بعد از اولین a یک u دارد )
پدرم در واشنگتن به دنیا آمد ولی خانواده اش اهل فیلیپین بودند و من به عنوان یک کشتی گیر همیشه به خاطر رابطه ی فامیلی ام احساس علاقه قوی ای نسبت به طرفداران فیلیپینی ام دارم . پدر او – پدر بزرگ من – در ارتش کار می کرد . او زیاد در مورد شغلش صحبت نمی کرد ولی من می دانم که او در جنگ جهانی دوم حظور داشت . و او در جنگ مجروح شده بود . خانواده در آن زمان به او به عنوان یک افسانه نگاه می کردند ولی من چیز زیادی در موردش نمی دانم .
من همیشه شنیدم که او خیلی مورد علاقه ی خانم ها بود و وقتی که جوان بود برای خودش مشکلاتی در سن فرانسیسکو درست کرد . او عضو یک گروه گانگستری بود و به دلایلی یا دلایل دیگر آنها می خواستند که او را بکشند . در هر حال او این طوری برای من تعریف کرده . او به خاطر آن مشکلات از شهر خارج شد و به شرق آمریکا آمد .
وقتی که من به دنیا آمدم سال ها از آن روزهای سخت گذشته بود . و هرگز با من در مورد آن چیزها صحبت نمی کرد . من فکر می کنم که نوه ی مورد علاقه ی او بودم و او نمی خواست که این را نشان بدهد . و در شهر همیشه به من افتخار می کرد .
برطبق داستان های خانواده پدر بزرگ من هیچ وقت هیچ کدام از نوه هایش را وقتی که بچه بودند بغل نمی کرد . او از آن نوع آدم ها نبود . ولی یک روز که یک چیزی داشت می سوخت یا یک همچین چیزی داشت اتفاق می افتاد مادرم من را توی بغل پدربزرگم گذاشت . چهره ی پدربزرگم سرحال آمد . وقتی مادرم برگشت که من را بگیرد ، من و پدربزرگم حسابی با هم صمیمی شده بودیم . از آن روز به بعد من نوه ی مورد علاقه ی او بودم . من هنوز به یاد دارم که او از من می پرسید که چه قدر دوستش دارم و من دست هایم را باز می کردم و می گفتم این قدر .
وقتی که او در سال 1998 مرد قلب من شکست . او در قبرستان آرلینگتون به خاک سپرده شد . محلی برای مردان و زنانی که به کشور خدمت کردند .
پدربزرگ من شغل های زیادی در واشینگتن داشت . ولی من او را به عنوان یک آرایشگر به یاد دارم . او یک مغازه در آکسن هیل ماریلند داشت . یک مکان قدیمی که چهار تا صندلی داشت . او در محله خیلی معروف بود .همه او را می شناختند . وقتی که با او به مک دونالد می رفتی یا باهاش قدم می زدی همه بهت سلام می گفتند . او خیلی دوست داشتنی بود .
او یک پدر بزرگ بخشنده بود . وقتی که من حدود شش یا هفت سال داشتم خانه ی ما خیلی به مغازه ی او نزدیک بود و فقط چند تا کوچه فاصله داشت . من به مغازه ی او می رفتم و روی صندلی می نشستم . او به من آبنبات چوبی می داد . پسر عموم آنتونی که کمی از من بزگتر بود هم با من می آمد . بعضی وقت ها پدربزرگم به ما پول می داد و ما به مغازه ی اسباب بازی فروشی آر می رفتم . آن مغازه دقیقا آن طرف خیابان بود .
برای مدتی من و آنتونی کار جالبی می کردیم . ما اسباب بازی ها را می خردیم و باهاشون بازی می کردیم و وقتی که از آن ها خسته می شدیم ، آن ها را می شکستیم و به مغازه برمی گرداندیم .
ما می گفتیم که این اسباب بازی ها شکسته اند .
و آن ها اسباب بازی های شکسته را می گرفتند و آن ها را عوض می کردند و ما اسباب بازی های بیشتری می گرفتیم .
من و آنتونی خیلی به هم نزدیک بودیم . خیلی نزدیک . او تنها فامیل پسر هم سن من بود . و برای مدتی من با او خواهرش و پدر و مادرش زندگی کردم . این کار ما را خیلی به هم نزدیک کرد . ما مثل دو تا برادر بودیم . او مثل هر برادر بزرگتر دیگری برای من قلدر بازی در می آورد . بعضی وقت ها من را آن قدر اذیت می کرد که من گریه می کردم و کارهایی مثل این . ولی من باز هم دوستش داشتم . من همیشه دوست داشتم که مثل او باشم .
متاسفانه او چند سال پیش در یک حادثه وحشتناک رانندگی مرد . این واقعا شک بزرگی برای خانواده بود . من هنوز دلم برایش تنگ می شود .
همیشه برای یک لحظه کودکیم را به یاد می آورم .زمانی که مادر من هیچ شغلی نداشت ولی خوشبختیم را در آنجا با چشم می دیدم.مادرم هم خودش را خوشبخت می دانست اما به هر حال او دو کودک کوچک داشت و مجبور بود برای گرسنه نماندن آنها کار کند.کار سخت.او بعد از مدتی سر کار رفت هر چند که میزان مزد او کم بود.شغل او کفاف ادامه زندگی را نمی داد و او برای بدست آوردن پول اضافی خانه های مردم را نظافت می کرد.من و خواهرم هیچ چیز نمی توانستیم نگاه داریم و هیچ چیز برای گذراندن فراغت خود نداشتیم.مادرم هم به فکر این قضیه بود و شغلهایش رو به بهبودی بود و روز به روز در آمد خود را افزایش میداد.در واقع با حقوق فعلی او ما حتی جای مناسبی برای خوابیدن نداشتیم.بعد از مدتی او در سرویس پیام رسانی (پیک) استخدام شد و سر انجام بعد از مدتها به DHL راه پیدا کرد.شاید استخدام او در "دی اچ ال"یک موهبت الهی برای ما بود .طوری که ورق زندگی ما را تاحدی برگرداند.شاید کار و زحمات مادرم در حال حاضر هم برایش غرور آفرینی و سربلندی آفریده است به طوری که در حال حاضر به یک انسان آبرودار در محله ی Teamster Local 85 در سان فرانسیسکو شناخته میشود.من در تمام عمرم همیشه و به خاطر همه چیز از او سپاسگذارم.
ما در خیابان چهارهم که نزدیک خیابان Divisadero و خیابان castro بود زندگی می کردیم.و مدرسه ی من بین این دو خیابان در واشنگتن دی سی واقع بود و در راه مدرسه تا خانه مان دو تا پارک وجود داشت ،یکی از آنها Buena. و دیگری VistaDuboce نام داشت که من با علاقه ی زیادم فقط می توانستم آنها را از دور مشاهده کنم ،چرا که هزینه ی ورودی این پارکها رو نداشتم . همچنین در راه خانه آپارتمانها و خانه های زیبایی رو میدیدم که انواع و اقسام مبلمان های زیبا را شاهد بودم که در آنها جای داده شده بود.به هر حال من باید فقط حسرت آن خانه ها را می خوردم.
یک روز مادرم یک تشک نرم و خوب از یکی از آشنایان گرفت و خواهر کوچکم بیشتر به آن احتیاج داشت ولی من هم خیلی دوست داشتم روی آن بخوابم بنابران مادرم این تشک را به گونه ای جالب بین ما تقسیم کرد.ما حتی برای حل مشکل فقدان مبلمان هم فکر اندیشیدیم و جعبه های شیر را بگونه ای زیبا تزئئن کردیم و به جای صندلی در آشپزخانه مان قرار دادیم و با استفاده از قرره های سیمی یک میز مناسب بین این صندلی قرار دادیم و تا سالها از آنها استفاده نمودیم .حتی تا این اواخر این کار شیک بودن خود را حفظ کرد.
مادرم پوشاک روزمره ی ما را از حراجی ها تهیه می کرد .من به یاد دارم یک روز بعد از خرید یک جفت کفش برایم در راه مدرسه کف آن از کفشم جدا شد و من برای اینکه پاهایم خیس نشود یک تکه مقوا از سطل زباله برداشتم و در کف کفشم قرار دادم
تنها یک ساله بود که همراه با خانواده اش به واشنگتن دی سی مهاجرت کردند در دوران نوجوانی زندگی سختی داشت و مشکلات زیادی من جمله طلاق پدر و مادرش رو در همان دوران کودکی به چشم دید او با دستان مادرش بزرگ شد روش تربیتی او گاه گاهی باعث این میشد که او دست به کارهای نادرست بزند علاقه ی شدید او به ورزش هم یکی دیگر از ویژگی های غیر قابل انکار او بود.
با توجه به فشارهای مالی او به دنبال کار رفت و در کاباره ها و دیسکو ها به عنوان مسئول امنیتی مشغول این کار شد و در کنار اینکار به بدنسازی نیز میپرداخت.
زمانیکه 28 سال بود و در یکی از نمایش پرورش اندام حضور داشت با دو تن از افرادی که دستی در رشته ورزشی کشتی کج داشتند آشنا شد و آن افراد با توجه به فیزیک و استیل ظاهری اش اونو به یکی از مراکز رستلینگ بردند که باتیستا پس از نارضایتی از وضعیت موجود اونجا رو ترک میکنه و نزد سامون وایلد میره و در باشگاهش زیر نظر او کار میکنه وایلد که استعداد بالای باتیستا رو میبینه اونو به لیگ دبلیو ایکس دبلیو که در اون زمان یکی از شاخه های دبلیو دبلیو اف بود میبره باتیستا در اونجا هم موفقیت کسب میکنه و مدیران دبلیو اف
رو مجاب میکنه تا با او قرارداد امضا کنند(فوریه سال 2000) اما مدت زیادی نگذشت که باتیستا قراردادش رو بهم زد و دلیل او برای این کار عدم توجه مسئولان دبلیو دبلیو اف بود که به او اهمیت نمیدادند.
باتیستا که علاقه ی شدیدی به کشتی داشت به یکی دیگر از لیگ های کشتی کج رفت و پس از درخشش در اونجا و بازی هایی که با افراد معروف دبلیو دبلیو اف داشت و خوب کار کرد برای بار دوم توجه مدیران دبلیو اف را به خودش جلب کرد و دوباره به این کمپانی نقل مکان کرد و این بار موفق شد جایگاه خودشو محکم کنه و در سال 2002 به اسمکدان میره و با دادلی درگیری هایی رو داشت و کمک های ریک فلیر به او و دخالت های تریپل اچ رندی اورتن و ریک فلیر که گروه اوولشن رو تشکیل میدادند زمینه ساز حضور او در این گروه شدند.
او در این بین مصدومیت هایی نیز داشت که از سرعت پیشرفت او میکاست اما او همچنان چشم ها رو خیره میکرد و پیش میرفت تا در رویال رامبل 2005 یکی از بزرگترین افتخارات ورزش اش رو کسب کرد و با بیرون انداختن جان سینا قهرمان رویال رامبل شد در کل سال 2005 سال باتیستا بود و او در این سال خیلی پیشرفت کرد.
باتیستا که برنده رویال رامبل شده بود می خواست بر سر کمربند دبلیو دبلیو ای با جی بی ال بازی کنه و یک روز پس از نو وی اوت در بک استیج شاهد صحبت های ریک فلیر و تریپل اچ مبنی بر بیرون انداختن باتیست از گروه اولیشن بودیم و باتیستا که این صحبت هارو میشنید درگیری هایش با دوست صمیمی خودش یعنی تریپل اچ اغاز شد تا سرانجام در رسلمنیای که درسال 2005 برگزار شد علیرغم دخالت های ریک فلیر موفق شد با یک باتیستا بامب تریپل اچ رو پین کنه و صاحب کمربند هوی ویت بشه.
ولی این پایان افتخارات او نبود او بارها هوی ویت و دبلیو دبلیو ای شده و قهرمانی در رویال رامبل هم از افتخارات اوست البته افتخارات او در این سه چیز خلاصه نمیشود اما از مهمترین انهاست.
نکات جالب و دیگر خصوصیات او.
1. تا کنون دو بار ازدواج کرده و صاحب 3 فرزند دختر میباشد که بزرگترین ان 20 ساله است.
2. در سال 2006 کتابی از زندگینامه خودش به چاپ رساند و تمام جزئیات زندگیشو در این کتاب که باتیستا انلشد نام دارد بیان کرد.
3. او به نکاتی جالب من جمله ماشین دزدی و حمل مواد مخدر در دوران نوجوانی در کتابش اشاره میکنه که حاصل جدایی پدر و مادر و تربیت نادرست اون بوده.
4. به گفته او در کتابش درگیری هایی که در دوران جوانی و زمانی که بادیگارد بوده میدیده تاثیر بدی در روحیه اش گذاشته.
5. همچنین به تمرینات بسیار سختی که در دوران بدنسازی به خصوص در قسمت کول داشته اشاره میکنه شاید اگر باتیستا از همون اول به جای کشتی به طور حرفه ای سراغ پرورش اندام رفته بود الان موفق تر بود.
6. همسر اول او که انجل نام داشت بر اثر سرطان فوت کرد.
7. در دوران نوجوانی و جوانی یک فرد پرخاشگر بوده و دعواهای خیابانی تقریبا به کار هر روز او تبدیل شده بود.
8. پدر او آرایشگر است.
و اما متن آهنگ وی که طرفداران زیادی دارد به شرح زیر است:
Yeah
I walk alone
من به تنهایی می روم
I walk for miles inside this pit of danger
من مایلها(کیلومترها) در این چاله ی پر ازخطر می روم
A place where no one follows me
جایی که فردی به دنبالم نباشد
I walk alone
من به تنهایی می روم
Huh
Yeah
I'm sick of all these people talkin' out their heads
من از مردمی که نمی فهمند و سخن می گویند متنفرم
I've never understood a damn thing that they said
من هیچگاه این افراد را درک نکردم..
From words to actions
از کلمات به اعمال
Never knowing what they're about
آنها هیچگاه روبرویشان را درک نمی کنند..
I guess I'll have to chew them off and spit them out
اید آنها رو همانند آدامس جوید و بعد هم ت کرد..
And I'll say yeah
من می گویم آری
I walked for miles inside this pit of danger
من مایلها(کیلومترها) در این چاله ی پر ازخطر می رو
I've swallowed down a thousand years of anger
من تمام خشمم را به گلو فرو می برم..
باتیستا که علاقه ی شدیدی به کشتی داشت به یکی دیگر از لیگ های کشتی کج رفت و پس از درخشش در اونجا و بازی هایی که با افراد معروف دبلیو دبلیو اف داشت و خوب کار کرد برای بار دوم توجه مدیران دبلیو اف را به خودش جلب کرد و دوباره به این کمپانی نقل مکان کرد و این بار موفق شد جایگاه خودشو محکم کنه و در سال 2002 به اسمکدان میره و با دادلی درگیری هایی رو داشت و کمک های ریک فلیر به او و دخالت های تریپل اچ رندی اورتن و ریک فلیر که گروه اوولشن رو تشکیل میدادند زمینه ساز حضور او در این گروه شدند.
او در این بین مصدومیت هایی نیز داشت که از سرعت پیشرفت او میکاست اما او همچنان چشم ها رو خیره میکرد و پیش میرفت تا در رویال رامبل 2005 یکی از بزرگترین افتخارات ورزش اش رو کسب کرد و با بیرون انداختن جان سینا قهرمان رویال رامبل شد در کل سال 2005 سال باتیستا بود و او در این سال خیلی پیشرفت کرد.
باتیستا که برنده رویال رامبل شده بود می خواست بر سر کمربند دبلیو دبلیو ای با جی بی ال بازی کنه و یک روز پس از نو وی اوت در بک استیج شاهد صحبت های ریک فلیر و تریپل اچ مبنی بر بیرون انداختن باتیست از گروه اولیشن بودیم و باتیستا که این صحبت هارو میشنید درگیری هایش با دوست صمیمی خودش یعنی تریپل اچ اغاز شد تا سرانجام در رسلمنیای که درسال 2005 برگزار شد علیرغم دخالت های ریک فلیر موفق شد با یک باتیستا بامب تریپل اچ رو پین کنه و صاحب کمربند هوی ویت بشه.
ولی این پایان افتخارات او نبود او بارها هوی ویت و دبلیو دبلیو ای شده و قهرمانی در رویال رامبل هم از افتخارات اوست البته افتخارات او در این سه چیز خلاصه نمیشود اما از مهمترین انهاست.
نکات جالب و دیگر خصوصیات او.
1. تا کنون دو بار ازدواج کرده و صاحب 3 فرزند دختر میباشد که بزرگترین ان 20 ساله است.
2. در سال 2006 کتابی از زندگینامه خودش به چاپ رساند و تمام جزئیات زندگیشو در این کتاب که باتیستا انلشد نام دارد بیان کرد.
3. او به نکاتی جالب من جمله ماشین دزدی و حمل مواد مخدر در دوران نوجوانی در کتابش اشاره میکنه که حاصل جدایی پدر و مادر و تربیت نادرست اون بوده.
4. به گفته او در کتابش درگیری هایی که در دوران جوانی و زمانی که بادیگارد بوده میدیده تاثیر بدی در روحیه اش گذاشته.
5. همچنین به تمرینات بسیار سختی که در دوران بدنسازی به خصوص در قسمت کول داشته اشاره میکنه شاید اگر باتیستا از همون اول به جای کشتی به طور حرفه ای سراغ پرورش اندام رفته بود الان موفق تر بود.
6. همسر اول او که انجل نام داشت بر اثر سرطان فوت کرد.
7. در دوران نوجوانی و جوانی یک فرد پرخاشگر بوده و دعواهای خیابانی تقریبا به کار هر روز او تبدیل شده بود.
8. پدر او آرایشگر است.
و اما متن آهنگ وی که طرفداران زیادی دارد به شرح زیر است:
Yeah
I walk alone
من به تنهایی می روم
I walk for miles inside this pit of danger
من مایلها(کیلومترها) در این چاله ی پر ازخطر می روم
A place where no one follows me
جایی که فردی به دنبالم نباشد
I walk alone
من به تنهایی می روم
Huh
Yeah
I'm sick of all these people talkin' out their heads
من از مردمی که نمی فهمند و سخن می گویند متنفرم
I've never understood a damn thing that they said
من هیچگاه این افراد را درک نکردم..
From words to actions
از کلمات به اعمال
Never knowing what they're about
آنها هیچگاه روبرویشان را درک نمی کنند..
I guess I'll have to chew them off and spit them out
اید آنها رو همانند آدامس جوید و بعد هم ت کرد..
And I'll say yeah
من می گویم آری
I walked for miles inside this pit of danger
من مایلها(کیلومترها) در این چاله ی پر ازخطر می رو
I've swallowed down a thousand years of anger
من تمام خشمم را به گلو فرو می برم..
در دبلیو دبلیو ای راو این هفته که با عنوان اسلمی آوارد برگزار گردید و به مدت 3 ساعت به طول انجامید کشتی کج کارهای برتر سال و برندگان عناوین مختلف انتخاب شدند. در دبلیو دبلیو ای راو این هفته اتفاقات جالبی رخ داد که یکی از این اتفاقات برگشتن جان سینا به کمپانی دبلیو دبلیو ای بود و همچنین در این هفته مسابقات زیبا و مهیجی برگزار شد که در اولین مسابقه بیگ شو در مقابل وید برت قرار گرفت. در مسابقه دومو در یک تگ تیم مچ ، دنیل برایان و کوفی کینگستن در مقابل دالف زیگلر و تد دیبیاسی در مقابل هم قرار گرفتند. در مسابقه سوم کودی رودز در مقابل مارک هنری قرار گرفت. در مسابقه چهارم ری میستریو در مقابل د میز (قهرمان کمربند دبلیو دبلیو ای) قرار گرفت. در مسابقه پنجم جان موریسن در مقابل شیمس قرار گرفت. در مسابقه ششم جک سواگر درمقابل ایج قرار گرفت. در مسابقه هفتم دیواهای کشتی کج در یک مسابقه بتل رویال بر سر کسب عنوان دیوای سال 2010 با هم رقابت کردند. در مسابقه هشتم الکس ریلی و دیوید آركوئته در مقابل رندی اورتن قرار گرفت و در مسابقه نهم که مین اونت راو این هفته بود جان سینا درمقابل دیوید اوتانگا قرار گرفت. جهت دریافت مسابقات دبلیو دبلیو ای راو 13 دسامبر 2010 با حجم کم و بصورت مسابقه به مسابقه و همچنین با فرمت 3gp می توانید از آدرس سایت هایی که در منبع ذکر شده استفاده نمایید.
A place where no one follows me
(من می روم) جایی که فردی دنبالم نباشد...
I walk alone
I walk alone
Yeah
I walked for miles inside this pit of danger
من مایلها(کیلومترها) در این چاله ی پر ازخطر می روم
I've swallowed down a thousand years of anger
من هزار سال خشمم را به گلو فرو می برم..
A place where no one follows me
(من می روم) جایی که فردی دنبالم نباشد...
I walk alone .
بیوگرافی کشتی کج کاران
هر داستانی شروعی دارد . شروع داستان من در واشنگتن دی سی و در سال 1969 بود . واشنگتن دی سی در دهه های شصت و هفتاد و هشتاد یکی از فقیرترین منطقه های کشور بود . قتل یک چیز متداول بود . و کراک و کوکائین تازه وارد بازار شده بودند . زندگی برای کودکان حتی از زندگی در خیلی از کشورهای جهان سوم هم بدتر بود . سیاستمداران فاسد بودند . بی خانمانی به اوج رسیده بود . و حتی مردم پابند به قانون پلیس را به چشم دشمن می دیدند .
ولی برای من خانه بود .
من این حرف را نمی زنم که شرایط بد و جنایی وقتی که در حال رشد بودم روی من تاثیر نگذاشت . این طور نبود که من در یک شرایط .......
امن و دور از بقیه زندگی کنم . حتی قبل از این که نه ساله بشم سه مورد قتل در حیاط پشتیمان اتفاق افتاد . در شرایطی که واشنگتن برای خیلی از مردم محل خیلی بدی بود ، برای من این طور نبود . و دلیل بزرگش مادرم بود .
خانواده
من در 18 ژانویه سال 1969 به دنیا آمدم .
به دلایل عجیب تاریخ تولد موضوع مهمی در کشتی کچ جهان محسوب می شود . وقتی که تازه کارم را شروع کرده بودم یک نفر در جایی نوشت که من در سال 1966 به دنیا آمدم . این تاریخ به دلایلی خیلی بین مردم مورد قبول واقع شد . تاریخ های دیگری هم هستند که خیلی عمومی شدند . تاریخ های خیلی زیادی . در نتیجه وقتی که من تاریخ درست را می گویم خیلی از مردم فکر می کنند که من در مورد سنم دروغ می گویم .
من به خدا قسم می خورم که این مسئله به موضوع بزرگی تبدیل شده .
همین هفته ی پیش یه پسری به دوست دخترم گفت که من در مورد سنم بهش دروغ گفتم گفت که من واقعا سی و هشت سالم نیست . گفت که من چهل و دو سالم است . شاید می خواست بپرونتش نمی دونم .
من در مورد تولدم دروغ نمی گویم . من سعی می کنم که در مورد هیچ چیزی دروغ نگم . ولی حداقل اون طوری نه . این یک راز نیست که من دیر به این حرفه آمدم .من وقتی که وارد کشتی کچ شدم تقریبا سی سالم بود . این سن برای شروع کار یک کشتی کچ کار خیلی دیر است . من هیچ وقت در مورد سنم دروغ نگفتم و احمق نیستم که الان این کار را بکنم . حداقل اگر می خواستم دروغ بگم نمی گفتم که سی و هشت سالم است و دست کم پنج سال از سنم کم می کردم .
من یک خواهر دارم که تقریبا یک سال بعد از من به دنیا آمد . پدر و مادر ما برای نام گذاری ما خیلی حوصله نداشتند . من اسم پدرم را روی خودم گذاشتم دیوید مایکل باتیستا و خواهرم اسم مادرم را روی خودش گذاشت دنا رید باتیستا این جوری برای مردم آسانتر بود که اسم های ما را به خاطر بسپارند .
( تلفظ اسم من در کشتی کچBatista است ولی در شناسنامه ام بعد از اولین a یک u دارد )
پدرم در واشنگتن به دنیا آمد ولی خانواده اش اهل فیلیپین بودند و من به عنوان یک کشتی گیر همیشه به خاطر رابطه ی فامیلی ام احساس علاقه قوی ای نسبت به طرفداران فیلیپینی ام دارم . پدر او – پدر بزرگ من – در ارتش کار می کرد . او زیاد در مورد شغلش صحبت نمی کرد ولی من می دانم که او در جنگ جهانی دوم حظور داشت . و او در جنگ مجروح شده بود . خانواده در آن زمان به او به عنوان یک افسانه نگاه می کردند ولی من چیز زیادی در موردش نمی دانم .
من همیشه شنیدم که او خیلی مورد علاقه ی خانم ها بود و وقتی که جوان بود برای خودش مشکلاتی در سن فرانسیسکو درست کرد . او عضو یک گروه گانگستری بود و به دلایلی یا دلایل دیگر آنها می خواستند که او را بکشند . در هر حال او این طوری برای من تعریف کرده . او به خاطر آن مشکلات از شهر خارج شد و به شرق آمریکا آمد .
وقتی که من به دنیا آمدم سال ها از آن روزهای سخت گذشته بود . و هرگز با من در مورد آن چیزها صحبت نمی کرد . من فکر می کنم که نوه ی مورد علاقه ی او بودم و او نمی خواست که این را نشان بدهد . و در شهر همیشه به من افتخار می کرد .
برطبق داستان های خانواده پدر بزرگ من هیچ وقت هیچ کدام از نوه هایش را وقتی که بچه بودند بغل نمی کرد . او از آن نوع آدم ها نبود . ولی یک روز که یک چیزی داشت می سوخت یا یک همچین چیزی داشت اتفاق می افتاد مادرم من را توی بغل پدربزرگم گذاشت . چهره ی پدربزرگم سرحال آمد . وقتی مادرم برگشت که من را بگیرد ، من و پدربزرگم حسابی با هم صمیمی شده بودیم . از آن روز به بعد من نوه ی مورد علاقه ی او بودم . من هنوز به یاد دارم که او از من می پرسید که چه قدر دوستش دارم و من دست هایم را باز می کردم و می گفتم این قدر .
وقتی که او در سال 1998 مرد قلب من شکست . او در قبرستان آرلینگتون به خاک سپرده شد . محلی برای مردان و زنانی که به کشور خدمت کردند .
پدربزرگ من شغل های زیادی در واشینگتن داشت . ولی من او را به عنوان یک آرایشگر به یاد دارم . او یک مغازه در آکسن هیل ماریلند داشت . یک مکان قدیمی که چهار تا صندلی داشت . او در محله خیلی معروف بود .همه او را می شناختند . وقتی که با او به مک دونالد می رفتی یا باهاش قدم می زدی همه بهت سلام می گفتند . او خیلی دوست داشتنی بود .
او یک پدر بزرگ بخشنده بود . وقتی که من حدود شش یا هفت سال داشتم خانه ی ما خیلی به مغازه ی او نزدیک بود و فقط چند تا کوچه فاصله داشت . من به مغازه ی او می رفتم و روی صندلی می نشستم . او به من آبنبات چوبی می داد . پسر عموم آنتونی که کمی از من بزگتر بود هم با من می آمد . بعضی وقت ها پدربزرگم به ما پول می داد و ما به مغازه ی اسباب بازی فروشی آر می رفتم . آن مغازه دقیقا آن طرف خیابان بود .
برای مدتی من و آنتونی کار جالبی می کردیم . ما اسباب بازی ها را می خردیم و باهاشون بازی می کردیم و وقتی که از آن ها خسته می شدیم ، آن ها را می شکستیم و به مغازه برمی گرداندیم .
ما می گفتیم که این اسباب بازی ها شکسته اند .
و آن ها اسباب بازی های شکسته را می گرفتند و آن ها را عوض می کردند و ما اسباب بازی های بیشتری می گرفتیم .
من و آنتونی خیلی به هم نزدیک بودیم . خیلی نزدیک . او تنها فامیل پسر هم سن من بود . و برای مدتی من با او خواهرش و پدر و مادرش زندگی کردم . این کار ما را خیلی به هم نزدیک کرد . ما مثل دو تا برادر بودیم . او مثل هر برادر بزرگتر دیگری برای من قلدر بازی در می آورد . بعضی وقت ها من را آن قدر اذیت می کرد که من گریه می کردم و کارهایی مثل این . ولی من باز هم دوستش داشتم . من همیشه دوست داشتم که مثل او باشم .
متاسفانه او چند سال پیش در یک حادثه وحشتناک رانندگی مرد . این واقعا شک بزرگی برای خانواده بود . من هنوز دلم برایش تنگ می شود .
همیشه برای یک لحظه کودکیم را به یاد می آورم .زمانی که مادر من هیچ شغلی نداشت ولی خوشبختیم را در آنجا با چشم می دیدم.مادرم هم خودش را خوشبخت می دانست اما به هر حال او دو کودک کوچک داشت و مجبور بود برای گرسنه نماندن آنها کار کند.کار سخت.او بعد از مدتی سر کار رفت هر چند که میزان مزد او کم بود.شغل او کفاف ادامه زندگی را نمی داد و او برای بدست آوردن پول اضافی خانه های مردم را نظافت می کرد.من و خواهرم هیچ چیز نمی توانستیم نگاه داریم و هیچ چیز برای گذراندن فراغت خود نداشتیم.مادرم هم به فکر این قضیه بود و شغلهایش رو به بهبودی بود و روز به روز در آمد خود را افزایش میداد.در واقع با حقوق فعلی او ما حتی جای مناسبی برای خوابیدن نداشتیم.بعد از مدتی او در سرویس پیام رسانی (پیک) استخدام شد و سر انجام بعد از مدتها به DHL راه پیدا کرد.شاید استخدام او در "دی اچ ال"یک موهبت الهی برای ما بود .طوری که ورق زندگی ما را تاحدی برگرداند.شاید کار و زحمات مادرم در حال حاضر هم برایش غرور آفرینی و سربلندی آفریده است به طوری که در حال حاضر به یک انسان آبرودار در محله ی Teamster Local 85 در سان فرانسیسکو شناخته میشود.من در تمام عمرم همیشه و به خاطر همه چیز از او سپاسگذارم.
ما در خیابان چهارهم که نزدیک خیابان Divisadero و خیابان castro بود زندگی می کردیم.و مدرسه ی من بین این دو خیابان در واشنگتن دی سی واقع بود و در راه مدرسه تا خانه مان دو تا پارک وجود داشت ،یکی از آنها Buena. و دیگری VistaDuboce نام داشت که من با علاقه ی زیادم فقط می توانستم آنها را از دور مشاهده کنم ،چرا که هزینه ی ورودی این پارکها رو نداشتم . همچنین در راه خانه آپارتمانها و خانه های زیبایی رو میدیدم که انواع و اقسام مبلمان های زیبا را شاهد بودم که در آنها جای داده شده بود.به هر حال من باید فقط حسرت آن خانه ها را می خوردم.
یک روز مادرم یک تشک نرم و خوب از یکی از آشنایان گرفت و خواهر کوچکم بیشتر به آن احتیاج داشت ولی من هم خیلی دوست داشتم روی آن بخوابم بنابران مادرم این تشک را به گونه ای جالب بین ما تقسیم کرد.ما حتی برای حل مشکل فقدان مبلمان هم فکر اندیشیدیم و جعبه های شیر را بگونه ای زیبا تزئئن کردیم و به جای صندلی در آشپزخانه مان قرار دادیم و با استفاده از قرره های سیمی یک میز مناسب بین این صندلی قرار دادیم و تا سالها از آنها استفاده نمودیم .حتی تا این اواخر این کار شیک بودن خود را حفظ کرد.
مادرم پوشاک روزمره ی ما را از حراجی ها تهیه می کرد .من به یاد دارم یک روز بعد از خرید یک جفت کفش برایم در راه مدرسه کف آن از کفشم جدا شد و من برای اینکه پاهایم خیس نشود یک تکه مقوا از سطل زباله برداشتم و در کف کفشم قرار دادم